معنی روشنی بخش

واژه پیشنهادی

روشنی بخش

نور زای


روشنی

چاشتگاه

سنا

حل جدول

روشنی بخش

لیان


روشنی

فروغ

صراحت

لغت نامه دهخدا

روشنی

روشنی. [رَ / رُو ش َ] (حامص) روشنایی. مرادف تاب و فروغ و ضیاست. (از آنندراج). تاب و روشنایی و تابناکی. (ناظم الاطباء). ضیاء. سناء. (ترجمان القرآن). فروغ. فروز. نور. پرتو. شِرق. شَرق. بهر. ضوء. ضیا. ضیاء. سنا. (یادداشت مؤلف). مقابل تاریکی:
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی وبنمای روی.
فردوسی.
به سنگ اندرآتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
فردوسی.
شهنشه بدان روشنی بنگرید
به یکسو دهی خرم آمد پدید.
فردوسی.
بناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام.
فرخی.
تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی
تا بیاید اختران را اجتماع و افتراق.
منوچهری.
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است و نه روزم روز.
منوچهری.
ور همی آتش فروزد در دل من گو فروز
شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند.
منوچهری.
پر نورو صور شد ز شما خاک ازیرا
مایه ٔ صور و روشنی و کان ضیایید.
ناصرخسرو.
بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب.
ناصرخسرو.
جان تو چون افکند این جوشنت
کی بدهد جوشنت این روشنی.
ناصرخسرو.
که دانست کز نور خورشید گیرد
همه روشنی ماه و برجیس و کیوان.
ناصرخسرو.
گر عکس تیغ تو به هوا روشنی دهد
ارواح کشتگان بود اندر هوا فکار.
ازرقی هروی (از آنندراج).
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان.
خاقانی.
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر درضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی.
روز به یک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت.
نظامی.
مهره کش رشته ٔ باریک عقل
روشنی دیده ٔ تاریک عقل.
نظامی.
تافت زآن روزن که از دل تادل است
روشنی کو فرق حق و باطل است.
مولوی.
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی.
سعدی.
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگری نور.
امیرخسرو دهلوی.
تا چشم ترم روشنی روز نشوید
در خنده به صد سحر نشاند سحرم را.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
صائب دلم پیاده شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد.
صائب (از آنندراج).
- روشنی بخش، نوربخش. روشنایی ده. که نور و روشنی دهد. که روشنایی بخشد. (از یادداشت مؤلف).
- چشم روشنی، رفتن پیش کسی و تبریک گفتن بدو بسبب رسیدن مسافری یا بدنیا آمدن نوزاد یا بخاطر ازدواج و جز آن.
- || کادو. چیزی که به عنوان تعارف و خوشامد برای کسانی که تازه عروسی کرده یا فرزندی آورده یا فی المثل خانه ای خریده اند می برند. (فرهنگ لغات عامیانه). هدیه ای که برای نوزاد یا مسافر یا عروس و داماد و مانند آنها برند. و رجوع به ماده ٔچشم روشنی شود.
- خانه روشنی، افاقه گونه ای که پیش از مرگ به میرنده دست دهد. خانه روشن کردن. و رجوع به ترکیب خانه روشن کردن در ذیل روشن کردن شود.
|| صفا. صفوت. صفاء. لطافت. مقابل کدورت. مقابل تیرگی چنانکه در آب و هوا و جز آن. (یادداشت مؤلف):
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
فرخی.
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی.
فرخی.
پس تیرگی روشنی گیرد آب
برآید پس از تیره شب آفتاب.
اسدی.
طبیب ازآب (بول) هفت چیز جوید: یکی رنگ دوم قوام و سوم روشنی و تیرگی... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
خاقانی.
اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء عطار). || رقت، مقابل غلظت. (یادداشت مؤلف). || طراوت. شادابی. آبداری. (دهار). شفافی. (یادداشت مؤلف):
ازآنکه بودم در روشنی چو تیغ خطیب
نمی کنند سوی من به هیچگونه خطاب.
جمال الدین اصفهانی.
|| صفو. صفاء. (منتهی الارب). صفای دل. پاکی. راستی. یک رویی:
همه روشنی مردم از راستی است
زتاری و کژی بباید گریست.
فردوسی.
جهانی سراسر مرا شد رهی
مرا روشنی هست و هم فرهی.
فردوسی.
جهانی سراسر شد او را رهی
که باروشنی بود و بافرهی.
فردوسی.
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بیشرمی است.
مولوی.
|| بداهت. وضوح. عیانی. آشکار بودن. صراحت. مقابل ابهام. (از یادداشت مؤلف):
تامگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو.
نظامی.
|| سفیدی. سپیدی. (یادداشت مؤلف). || (اِ) نشان و علامت. || رسم. || فولاد جوهردار. (از ناظم الاطباء). سه معنی اخیر در جای دیگر دیده نشد.


روشنی گاه

روشنی گاه. [رَ / رُو ش َ] (اِ مرکب) محل روشنایی. (ناظم الاطباء).


بخش بخش

بخش بخش. [ب َ ب َ] (اِ مرکب) پاره پاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). حصه حصه و بهره بهره. (ناظم الاطباء).
- بخش بخش کردن، قسمت کردن. (ناظم الاطباء). تجزیه کردن. (یادداشت مؤلف).


خانه روشنی

خانه روشنی. [ن َ / ن ِ رَ / رُو ش َ] (حامص مرکب) حالتی شبیه به بهبودی و شفاء که برای بعض بیماران لحظه ای چند پیش از حال احتضار پدید آید.


بخش

بخش. [ب َ] (اِ) حصه و بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). بهره و حصه و قسمت و نصیب. (ناظم الاطباء). حصه ٔ مردم و قسمت. برخ. بهر. بهره. (از شرفنامه ٔ منیری). حصه و نصیب. (غیاث اللغات). سهم. قسم. قسمت. رسد. جزء. پاره. بعض. قطعه. حصه. قسط. نصیب. نصیبه. شقص. حظ. تیر. لخت. بهر. بهره. (از یادداشتهای مؤلف):
ز آهو همان کش سپید است موی
چنین بودبخش تو ای نامجوی.
فردوسی.
همان بخش ایرج از ایران زمین
که دادش فریدون باآفرین.
فردوسی.
ز جیحون همی تا سر مرز تور
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور.
فردوسی.
این همی گوید بخش تو چه آمد بنمای
آن همی گوید قسم توچه آمد بشمر.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی
هر بخش او همی چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهریست مستوی.
فرخی.
که زد پرگاراین گنبد که پرداخت
بهفت و دو و ده بخش مدور.
ناصرخسرو.
از آن وقت باز عادت شد که دو بخش مردان را بود و یک بخش زنان راو همچنین بود تا روز قیامت. (قصص الانبیاء ص 24). و ازآن پادشاهزادگان کی با او بودند هر قومی را سری کردو یک بخش خویشتن را جدا کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80). هر سال آفتاب را بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز. (نوروزنامه). کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند. (نوروزنامه). و باز به تضعیف بررفته اند تا بشانزده، هر خانه ای به سه بخش. (نوروزنامه).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.
نظامی.
|| (اِمص) بخشش. (از ولف). ماده ٔ مضارع به معنی اسم مصدر. جود:
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه بابخش و داد.
فردوسی.
به بخش و به دانش به فر و هنر
نبد تا جهان بد چنو نامور.
فردوسی.
چنانی گوی بود فرخ نژاد
جوان و جهانجوی و با بخش و داد.
فردوسی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
|| بخت. (فرهنگ فارسی معین). سرنوشت. تقدیر. (از ولف). قسمت و قضا. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 104):
مترسید از نیزه و تیر و تیغ
که از بخش ما نیست روی گریغ.
دقیقی.
به آوردگه رفت چون پیل مست
تو گفتی مگر طوس اسپهبد است
بدین سان همی گشت پیش سپاه
نبد آگه از بخش خورشید و ماه.
دقیقی.
چنین آمدم بخش از روزگار
تو جان و تن من بزنهار دار.
فردوسی.
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه.
فردوسی.
ز بخش جهان آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای برخیره دم.
فردوسی.
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر ناتوان.
اسدی.
چنین گفت اثرطکه یکبار نیز
بکوشیم تا بخش یزدان چه چیز.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص 247).
مجو آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
(گرشاسب نامه).
ز بخشیدن چه عجز آمد نگارنده ٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش از اختران بینی.
سنایی.
- امثال:
از بخش گزیر نیست. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 104).
|| موهبت (ایزدی). (فرهنگ فارسی معین). موهبت الهی. فر. (یادداشت مؤلف):
که با فر و برز است و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
فردوسی.
|| (اِمص) تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن:
نبودش پسندیده بخش پدر
که دادش بکهتر پسر تخت زر.
فردوسی.
|| یکی از اعمال اربعه ٔ حساب، تقسیم. رجوع به تقسیم شود. || (اِ) برج (خواه برج کبوتر، خواه برج قلعه و خواه برج فلک). (از برهان قاطع). برج. کبوترخان. برج فلک. (ناظم الاطباء). برج فلکی. (یادداشت مؤلف):
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
|| ماهی که بعربی حوت گویند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری). || بخش ِ؛ بهرِ. برای ِ. در لهجه ٔ قزوینیان: بَخش ِ تو، بخش من و غیره، برای تو، برای من و جز آن. (یادداشت مؤلف). || مجموعه ٔ کشتیهای جنگی که بفرماندهی یک نفر است. (واژه های فرهنگستان). || باب. فصل (در کتاب و جز آن). (از یادداشت مؤلف). || قسمت کوچکی از یک شهر: بخش ِ یک ِ تهران. (از فرهنگ فارسی معین). || واحدی در تقسیمات اداری کشور و آن شامل چند دهستان است و هر شهرستان شامل چند بخش است. (فرهنگ فارسی معین). || (نف مرخم) بخشنده و عطاکننده و تقسیم کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آرام بخش. آرامش بخش. آرزوبخش:
بنالم کآرزوبخشی ندارم
بگریم کآشنارویی ندارم.
خاقانی.
آزادی بخش. آسایش بخش. اطمینان بخش. الهام بخش. امیدبخش. تاج بخش. تسلی بخش. تسلیت بخش. جان بخش. جرم بخش. جهان بخش. حیات بخش. خاتمه بخش. خطابخش. خلاص بخش.خواسته بخش. دادبخش. دوابخش. ذوق بخش. راحت بخش. رضایت بخش. روان بخش. روح بخش. روش بخش:
روش بخش پرگار جنبش پذیر.
نظامی.
روشنی بخش. رهایی بخش. زربخش. زینت بخش. زیان بخش. سربخش. سروربخش. سعادت بخش. سودبخش. شفابخش. ضیابخش. عطابخش. عَلَم بخش. عافیت بخش. فرح بخش. فیض بخش. فریادبخش. کام بخش. گناه بخش. گنج بخش. گنه بخش. گهربخش. لذت بخش. لقمه بخش. مال بخش. مسرت بخش. ملک بخش. نجات بخش. نوربخش. نوش بخش:
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
نیروبخش. هوش بخش:
دگر باره زد نسبت هوش بخش.
نظامی.
هیجان بخش. || (ن مف مرخم) در ترکیباتی نظیر: خدابخش، یزدان بخش، معنی مفعولی دارد یعنی بخشیده ٔ خدا، بخشیده ٔ یزدان.

مترادف و متضاد زبان فارسی

روشنی

پرتو، تابش، درخشش، روشنایی، رونق، شعاع، صراحت، ضیا، فروغ، وضوح

فرهنگ عمید

روشنی

روشنایی، فروغ، نور،

فارسی به عربی

روشنی

توضیح، لمعان، وضوح

سخن بزرگان

روشنی

زن اگر موافق باشد رحمت الهی و در غیر این صورت، بلای آسمانی است.

معادل ابجد

روشنی بخش

1468

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری